«متروپل» آخرین ساخته مسعود کيميایی هم موافقان و مخالفان خود را دارد. همان طور که پيش بينی مي شد، نمایش فيلم در روز چهارم جشنواره واکنش های متفاوتی در پی داشت. مخالفان بر اين باورند که فيلم، نشانه ای از سينماي کيميایی را در خود ندارد و از کارگردان «قيصر»، «گوزن ها» و «دندان مار»، ساخت چنين اثری دور از ذهن بود. موافقان اما، استدلال مي کنند اين کارگردان اصول و عقاید هميشگی فيلمسازی خود را در فيلم پياده و اجرا کرده است. آنها بر اين باورند که کيميایی را بايد با خودش، دغدغه هايش و ريشه هايش سنجيد و کسي که با سينماي «نوآر» و «وسترن» خاطره ای نداشته باشد برای ديدن اين فيلم دچار «لکنت» مي شود. اما کيميایی خود چه مي گويد؟ اين پرسشي است که با او در روز های واپسين جشنواره در ميان گذاشتيم. نقد اصلي فيلم را به زمان اکران آن موکول می کنيم و واکنش کارگردان را می خوانيم به حرف و حديث های هميشگی، از نوع جشنواره ای.
چرا خاطره سينما متروپل را که حالاديگر متروکه شده است، دوباره زنده کرديد؟
همان طور که مي دانيد نام فيلم در ابتدا «کليد شکسته»، بعد «اسب ها مي ميرند» و «عرق سرد» بود که قبول نکردند و متروپل آرام آرام تبديل به نام فيلم شد. سالن سينما متروپل را از آقاي بهبهاني گرفتيم که لطف کردند و با پدرشان در آمريکا که صاحب سينما بودند تماس گرفتند. ايشان هم از اينکه سينمايشان دوباره مطرح مي شد خوشحال شدند. اما قسمت دروني ماجرا؛ وقتي وارد سينما شدم ديدم، مي شود ميز بيليارد در سالن انتظار گذاشت و باشگاه تشکيل داد. ويترين ها هم مثل گذشته باقي بمانند. بازيگران سينما هم که روي کاغذ مانده اند و در ويترين ها هستند مي توانند بمانند و باشگاه هم بماند. آهسته آهسته اينها با هم کنار آمدند؛ يعني باشگاه با سينما کنار آمد. انگار سينما پيشنهاد مي کرد که بيا از من فيلم بگير. ديدم اگر پول داشتم آن سينما را مي خريدم و حتما تبديل به باشگاه بيليارد مي کردم که همه به خاطر آن بيايند سينما را هم ببينند.
مثل يک موزه؟
بله. دوست دارم درباره معماري سينما هم صحبت کنم. وقتي مهدي شقاقي در آن دوره براي مشيرالدوله مجلس شوراي ملي را ساخت، مشيرالدوله مي خواست مسجدش کنار خانه اش باشد که مسجد سپهسالار را هم ساختند. بعد از مدتي مجلس شوراي ملي شد و خانه خودش را به دولت داد و درهاي مسجد را هم روي مردم باز کرد. پسر مهدي شقاقي طرح سينما «رکس» تهران و متروپل را داد که معمار متبحري آنجا را ساخت که از ارامنه بود و متاسفانه حالانامش در خاطرم نيست. رکس و متروپل سينماهايي بودند که آخر شب ها به سالن مد تبديل مي شدند. نکته جالب اين بود وقتي وارد آنجا شدم در يک روز بوي سينماي مرده و در روز ديگر بوي سينماي زنده را استشمام مي کردم. متوجه نشدم چه زماني اين سينما مرده و چه زماني زنده است! هرچند سينما که هميشه زنده است. اما چرا صندلي هاي اين سينما تا اين حد خاک خورده و چرا روي آپارات ها تا اين حد خاک نشسته است؟ ... عکس هايي که آن زمان در ويترين استفاده مي کردند زير پا بود. رُل هاي فيلم ها هم باز شده بود. به هر جهت با همه اينها فيلم متروپل ساخته شد. آقاي منجزي طرحي داشت که ديناميسم اوليه اش را خيلي دوست داشتم. شبي زني مورد هجوم واقع مي شود و کسي در خيابان ها نيست به دادش برسد زن مجبور مي شود به تنها چراغ روشن که سينماست پناه ببرد. طرح آقاي منجزي همين هجوم بود و اينکه اين زن وارد جايي مي شود. ولي من سينما را وارد اين طرح کردم.
برخي معتقدند فيلم متروپل در ستايش سينماست و اينکه هنوز فيلمسازي همچون شما در اين سن و سال فيلمي در ستايش سينما مي سازد قابل توجه مي دانند. اما منتقدان شما مسايلي را مطرح مي کنند. نظرتان در باره انتقادهاچيست؟
من بايد «نقدي» بخوانم که آن خودش «منتقد» باشد! بايد «فيلمي» از يک فيلمساز ببينم که «فيلمساز» باشد! آيا اگر فيلمي از هيچکاک نگاه مي کنيم، در نقدهاي اين افراد هم پيدا مي کنيم؟ فرض کنيد ميان افرادي که جزو فيلمسازان اول هستند کسي مانند «برگمان» پيدا شود، آيا اين منتقدان مي توانند اين فرد را تشخيص دهند؟! فقط مي گويند خوب است يا بد. خب در اين نظر مسايلي مثل رفاقت، پول، رسيدن به هم و... هم وجود دارد و اين خيلي غم انگيز است. عده اي نتوانستند فيلم بسازند که من نام آنها را مي توانم بگويم، حالاشدند منتقد! يکي از اين افراد چندسال است که نمي تواند فيلمنامه اي را که دارد، بسازد. اما در اين جنجال سينما به «سايت» مي روند و از اينجا بهتر کجا بروند؟ هر عقيد ه اي را مي فروشند و بازار عقيده فروشي راه انداخته اند. مي خواهم مسايلي را بگويم، اما روحيه انساني من اين اجازه را به من نمي دهد. مثلاکسي که در نقدي عليه داريوش مهرجويي مي نويسد، آيا به اندازه او فيلم ديده، موسيقي گوش کرده، به اندازه او دنيا را گشته؟ به اندازه او در جهان، فيلم ديده يا عاشق شده؟ به اندازه او در خيابان ها قدم زده؟ اصلااين مقوله را مي شناسد؟ ... مگر آن به اصطلاح منتقد کيست که او بايد بگويد فيلمت بايد اينطوري باشد و منِ فيلمساز بگويم چشم. در همين سالن سينما عده اي در تاريکي به من مي گويند چه بکن. درحالي که جايگاه من در روشنايي مشخص است و من در روشنايي ايستاده ام.
آيا منظورتان اين است که متوجه فضاي فيلمتان نشدند؟
مساله خيلي شخصي تر از اينهاست. انتخاب ها از قبل صورت مي گيرد. مثلااينکه شش ماه گذشته ارتباط فيلمساز با فلان منتقد چگونه بوده، مهم و تاثيرگذار است. آنها از نقدهاي جهاني و فيلم ها چيزي متوجه نيستند. همان فيلم هايي که از گوشه خيابان خريداري مي کنند، فرصت ديدنشان را هم ندارند و مدام در سايت ها پرسه مي زنند و اگر بگويم در قفس را که باز کنيد بيرون مي آيند مي شوم فاشيست! بعضي هايشان ۲۰سال قبل يک فيلم ساخته اند و آن را هم پنهان مي کنند! من نسلي هستم که با نقدهاي پرويز دوايي، پرويز نوري و جواد طوسي آشنا شدم. به دليل اينکه جواد طوسي فيلم هاي من را دوست دارد با هم رفاقت داريم. اينطور نيست که چون با من رفاقت دارد، پس فيلم هاي من را هم دوست داشته باشد. وقتي او فيلم من را نقد مي کند دليل سينمايي مي آورد. آن دليل مهم است. آن دليل ميزان دانش او را نسبت به سينما و اطراف خودش نشان مي دهد. اين شخص پيرامون خودش را مي شناسد و اين پيرامون شامل سياست و خيلي چيزهاي ديگر هم مي شود. ولي اين به اصطلاح منتقدان انتخاب فيلم هايشان، جهت گيري هاي سياسي و جناحي شان از يک تفکر «نيست درجهان» مي آيد.
تفکري که پشتوانه اي نداشته باشد، تفکر نيست.
تفکري که در آن جغرافيا بيشتر به فکر سيرکردن شکمشان هستند و به اين مسايل خيلي دقت نمي کنند. مثلاکسي فيلم متروپل را که هنوز در حال ساخت است و تمام نشده، نقد کرده است. نقدش هم در مورد فيلم نبود، توهين خانه اي بود که درش را باز کرده بودند. اين افراد پشت چيزي پنهان مي شوند که فعل ندانستن سينما و ادبيات را با هم دارد. بعضي از اين افراد حتي کتاب بنده را نخوانده اند و حتي اطلاعي از آن ندارند.
پيش از اين گفته بوديد که قهرمان هاي مرد فيلم هايتان ديگر پير شده اند. به همين دليل در متروپل قهرمان فيلم يک زن شده است؟
قهرمان فيلم من همان دو مرد جوان درون سينما هستند که زن به آنها پناه مي برد. آنها همان قهرمان هاي فراموش شده هستند و از کاغذهاي کهنه و زردشده پشت ويترين بيرون آمدند. البته بايد همانجا بمانند. همانجا مي مانند تا دوباره زنده شوند و باري ديگر آن سينما ساخته شود.
به نظر مي رسد چيزي که سال ها در سينما فراموش شده در متروپل به آن توجه شده. گفت وگوي رودرروي دو زن و فراهم آوردن فضاي گفت وگو در سينما...
کسي که دعوا را به وجود مي آورد، بيرون سينماست. خانمي که دعواساز و به دنبال پول است بيرون سينماست. کسي که درد کشيده و روي پاي خودش فرزندش را بزرگ مي کند پناهنده سينماست. آن خواهر و آن پسر جوان که ميز ها را جمع مي کنند، پناهنده سينما هستند. جايي مي گويد «من ديگه جايي دارم و تو خيابان و لاله زار هم نمي رم و همينجا هستم.»
در حالي که دارودسته مظفر (يوسف مراديان)، شردرست کن فيلم، اعتقاد دارند که «هرچي شره توي سينماست.»
بله. به همين دليل کسي از آنها وارد سينما نمي شود.
سکانسي که خسرو و خواهرش توي در هستند و اطرافشان را نگاتيو فرا گرفته، يادآور گذشته سينماست.
کاملا. اينها پناهندگان سينما هستند. مي ماند مساله اي که در من خيلي وجود دارد و با آن درگيرم؛ جايي که کامپيوتر وارد زندگي خصوصي و هستي ذاتي من مي شود. هميشه معتقدم آدم ها - دو شاعر يا دو قاتل - در هر شرايطي که با هم روبه رو مي شوند، وقتي از يکديگرخواسته هاي انساني داشته باشند و چشم توچشم شوند خيلي سريع تر به فراز و به نتيجه مي رسند. هر چقدر تماس چشمي نداشته باشند سبع تر و تندخو تر مي شوند. اين دو زن تا وقتي شيشه ميانشان حائل است و همديگر را نمي بينند به هم مي پرند و به محض اينکه چشم درچشم هم مي شوند لبخند مي زنند.
اين همه مقدمه چيني براي رسيدن به اين نقطه چيست؟
چون اينطور نيست که به سرعت به اين مرحله رسيده اند، اين دو وقتي به دو انسان تبديل شده اند و در چشم هم نگاه کرده تازه با يکديگر گفت وگو مي کنند. زيبايي و والايي انسان که در نگاهش است به کلمه تبديل مي شود. اين دو وقتي روبه روي هم هستند با نسيمي که به چادر و روسريشان مي وزد همديگر را پيدا مي کنند. حالايکي شان بچه دارد و ديگري مي خواهد بچه او را ببيند.
يعني کم کم از بدويت به گفت وگو مي رسند؟
بله. به همين دليل معتقدم اگر کارهاي خودمان را خودمان انجام دهيم و به هم نگاه کنيم، خيلي از وحشي گري ها از بين خواهد رفت.
چرا دعواها پشت شيشه اتفاق مي افتد؟
چون آنها نبايد وارد سينما شوند. يک وجودي در بيرون است و يکي هم داخل که متعلق به من است که هر شاعر، نويسنده و فيلمساز آن را دارد. يک خلوت براي اتفاقات، براي اجراي عاشقانه ها و تندي ها و مسايل اجتماعي اش دارد که در خلوتش اتفاق مي افتد و به ايده آليسم نزديک نمي شود و همانجا مي ماند. بيرون، يک اتفاق است و از اين شيشه به اين ور داخل سينما متعلق به من است. مي خواهم در آن شعر يا مرثيه بگويم و تقديسش کنم. آدم آنجا، آدم است. من سينما را اينطور دوست دارم.
خاتون اول به سراغ زن اول آقاي ماندگاري (شقايق فراهاني) مي رود. درواقع او از داخل سينما سر آشتي را باز مي کند؟
اگر خاطرتان باشد در ابتدا آدم بد ها دم درمي آيند و سه تا توي سينما در را باز مي کنند، سه به سه مي شوند. بعد مي گويند کسي که قانون اين طرف را مي داند وارد شود. آن وقت آن سه تا بيروني به هم نگاه مي کنند.
چرا خاتون بعد از صحنه تصادف به سختي سينما را پيدا مي کند و بعد واردش مي شود؟
وقتي خاتون تصادف مي کند تا رسيدن به متروپل زماني طولاني طي مي شود. در باران مي دود، زمين مي خورد، حتي خودش را مي کشد. چون بايد اين راه را برود. اين راه، آييني براي رسيدن به سينماست. بايد زمين بخوري و خون آلود شوي. براي رسيدن به سينما بايد درد بکشي.
باران هم مي بارد. خاتون در راه رسيدن به سينما تطهير مي شود.
کاملادرست مي گوييد. همه اين مسايل با فکر انجام شده و اينطور نبوده که بعد از ساختن فيلم، مفهومي برايش بسازم.
دو مرد جوان فيلم با بازي محمدرضا فروتن و پولاد کيميايي، مردان آرماني هستند که اصلاتوي سينما هستند و از آنجا بيرون نمي آيند و در دنياي واقعي دنبالشان مي گرديم. آيا اينطوري است؟
بله. آنها هيچ چشمي به خاتون ندارند. بلد بودم ميان آنها رابطه عاشقانه اي به خاطر پول يا بچه ايجاد کنم. وقتي پولاد مي گويد من موتورسوارم و مي توانم بروم بچه شما را با لباس گرم برايتان بياورم، هر کسي باشد اين پلان ها را مي گيرد؛ اما من در فيلم نگذاشتم. چون آن بچه بايد بيرون سينما بماند و وقتي تکليفش معلوم شد وارد سينما شود. اتفاقا مي توانستم تصاوير زيبايي خلق کنم. زير باران، پولاد با موتور يک بچه را در آغوش بگيرد و به مادرش برساند و اتفاقا به سينماي من نزديک بود. حتي سر صحنه پيشنهاد دادند که چنين کاري کنم؛ اما اگر بچه وارد سينما مي شد نمي توانست اين دعوا ها را تحمل کند. پس بايد تکليفش در آينده روشن شود. ولي در فيلم آن کسي که تکليفش روشن نيست «موتور» هاست که بايد از سينما بروند.
پولاد و فروتن خيلي خوب بازي کردند.
اتفاقا پولاد مسايل من را خيلي خوب درک مي کند. او مي گفت يک بار به من گفتند تو از بالانگاه مي کني. گفتم براي شما بالاست. من در آن جايگاه به دنيا آمده ام. اطراف من اخوان و شاملو بودند و اصلابلد نيستم وارد دفتر يک تهيه کننده شوم و بگويم سلام عليکم، يک نقش به من بده. متاسفانه درندگي اطرافمان زياد شده است. خيلي در موبايل ها به هم ناسزا مي گويند، پيامک مي زنند، انگارنه انگار انسانيم. مردم قهرمان نمي خواهند، همبرگر و تلويزيون و بازي هاي کامپيوتري مي خواهند. وقتي دغدغه هاي همبرگر نداشته باشند و وقتي هم دغدغه هاي همبرگر داشته باشند، آن موقع قهرمان مي خواهند. داريم جايي زندگي مي کنيم که بي عاطفه بودن و بي تفاوتي يک امر عادي زندگي وروزمره است! کتک زدن بچه راحت تر از آموزش و پرورش است. الان اينگونه است که مشکل مردم بي تفاوتي است و آنهايي که مي دانند تفاوت چيست، مي گويند من هم بايد مثل اينها بي تفاوت باشم. چون نمي توانند اقليت باشند. به قول همينگوي، جهان جاي خوبي است، ارزش مبارزه کردن با آن را دارم.
چرا خاتون که مي توانست از دست آدم بدها از در پشتي فرار کند، اين کار را نکرد؟
فکر کنيد زني که يک بار در زندگي اش شانس مي آورد و مورد حمايت مردي مثل ماندگاري واقع مي شود، تا آخر عمر به پاي آن مرد مي ايستد و حتي مي گويد کاش قبر اين مرد در خانه ام بود تا هرروز سر مزارش مي رفتم. خب احترام به زن يعني اين، نه اينکه نقشش زياد باشد. احترام به زن اين است که اين خانم وقتي دوره کشاورزي تمام مي شود و به تهران مي آيد؛ ادعا مي کند که بهشته اجازه نداد وارد کار مواد مخدر شوم. او مرا را به اين مرد معرفي کرد و من همسر اين مرد شدم. مگر مي شود براي يک مرد زن نبود؟
او براي «مرد»، «زن» است، وگرنه براي نامرد، نازن است. اين احترام به زن است. در فيلم قرار بود اين صحنه باشد که خاتون در پيري اش مي گويد تنها شبي که احساس راحتي کردم، شبي بوده که دو مرد در سينما از من حمايت کردند. بعد از او درباره آن دو مرد سوال مي شود. مي گويد از آن به بعد ديگر آنها را نديدم و همه جا را دنبالشان گشتم. صبر کردم تا سينما ساخته شود و دوباره آنها را پيدا کنم.
چرا اين صحنه را در فيلم استفاده نکرديد؟
چون نمي خواستم از اين سينما خارج شوم. وقتي با خاتون وارد اين سينما شدم بيرون نرفتم. خاتون هم در سينما ماند.
نظرتان درباره واکنش هاي منفي برخي ها هنگام نمايش فيلم چه بود؟
کساني که اين فيلم را همراه با لکنت مي دانند با سينما کار ندارند و به دنبال حواشي اند. فرض کنيد افرادي در نمايشگاه کتاب، غرفه هاي «کافکا» و «همينگوي» را شلوغ کنند. قطعا اين شلوغي تاثيري بر نوشته هاي آنها ندارد. بعضي ها هستند که در سينما دست مي زنند و توهين مي کنند، اما براي سينما چه کرده اند؟ متاسفانه ما چه بي باک تقلب مي کنيم. متقلب از تقلب هراس ندارد. با اين حال بهتر است حرف نزنم. چون به قول مولوي؛ خموش باش، خموش باش.
چرا خاطره سينما متروپل را که حالاديگر متروکه شده است، دوباره زنده کرديد؟
همان طور که مي دانيد نام فيلم در ابتدا «کليد شکسته»، بعد «اسب ها مي ميرند» و «عرق سرد» بود که قبول نکردند و متروپل آرام آرام تبديل به نام فيلم شد. سالن سينما متروپل را از آقاي بهبهاني گرفتيم که لطف کردند و با پدرشان در آمريکا که صاحب سينما بودند تماس گرفتند. ايشان هم از اينکه سينمايشان دوباره مطرح مي شد خوشحال شدند. اما قسمت دروني ماجرا؛ وقتي وارد سينما شدم ديدم، مي شود ميز بيليارد در سالن انتظار گذاشت و باشگاه تشکيل داد. ويترين ها هم مثل گذشته باقي بمانند. بازيگران سينما هم که روي کاغذ مانده اند و در ويترين ها هستند مي توانند بمانند و باشگاه هم بماند. آهسته آهسته اينها با هم کنار آمدند؛ يعني باشگاه با سينما کنار آمد. انگار سينما پيشنهاد مي کرد که بيا از من فيلم بگير. ديدم اگر پول داشتم آن سينما را مي خريدم و حتما تبديل به باشگاه بيليارد مي کردم که همه به خاطر آن بيايند سينما را هم ببينند.
مثل يک موزه؟
بله. دوست دارم درباره معماري سينما هم صحبت کنم. وقتي مهدي شقاقي در آن دوره براي مشيرالدوله مجلس شوراي ملي را ساخت، مشيرالدوله مي خواست مسجدش کنار خانه اش باشد که مسجد سپهسالار را هم ساختند. بعد از مدتي مجلس شوراي ملي شد و خانه خودش را به دولت داد و درهاي مسجد را هم روي مردم باز کرد. پسر مهدي شقاقي طرح سينما «رکس» تهران و متروپل را داد که معمار متبحري آنجا را ساخت که از ارامنه بود و متاسفانه حالانامش در خاطرم نيست. رکس و متروپل سينماهايي بودند که آخر شب ها به سالن مد تبديل مي شدند. نکته جالب اين بود وقتي وارد آنجا شدم در يک روز بوي سينماي مرده و در روز ديگر بوي سينماي زنده را استشمام مي کردم. متوجه نشدم چه زماني اين سينما مرده و چه زماني زنده است! هرچند سينما که هميشه زنده است. اما چرا صندلي هاي اين سينما تا اين حد خاک خورده و چرا روي آپارات ها تا اين حد خاک نشسته است؟ ... عکس هايي که آن زمان در ويترين استفاده مي کردند زير پا بود. رُل هاي فيلم ها هم باز شده بود. به هر جهت با همه اينها فيلم متروپل ساخته شد. آقاي منجزي طرحي داشت که ديناميسم اوليه اش را خيلي دوست داشتم. شبي زني مورد هجوم واقع مي شود و کسي در خيابان ها نيست به دادش برسد زن مجبور مي شود به تنها چراغ روشن که سينماست پناه ببرد. طرح آقاي منجزي همين هجوم بود و اينکه اين زن وارد جايي مي شود. ولي من سينما را وارد اين طرح کردم.
برخي معتقدند فيلم متروپل در ستايش سينماست و اينکه هنوز فيلمسازي همچون شما در اين سن و سال فيلمي در ستايش سينما مي سازد قابل توجه مي دانند. اما منتقدان شما مسايلي را مطرح مي کنند. نظرتان در باره انتقادهاچيست؟
من بايد «نقدي» بخوانم که آن خودش «منتقد» باشد! بايد «فيلمي» از يک فيلمساز ببينم که «فيلمساز» باشد! آيا اگر فيلمي از هيچکاک نگاه مي کنيم، در نقدهاي اين افراد هم پيدا مي کنيم؟ فرض کنيد ميان افرادي که جزو فيلمسازان اول هستند کسي مانند «برگمان» پيدا شود، آيا اين منتقدان مي توانند اين فرد را تشخيص دهند؟! فقط مي گويند خوب است يا بد. خب در اين نظر مسايلي مثل رفاقت، پول، رسيدن به هم و... هم وجود دارد و اين خيلي غم انگيز است. عده اي نتوانستند فيلم بسازند که من نام آنها را مي توانم بگويم، حالاشدند منتقد! يکي از اين افراد چندسال است که نمي تواند فيلمنامه اي را که دارد، بسازد. اما در اين جنجال سينما به «سايت» مي روند و از اينجا بهتر کجا بروند؟ هر عقيد ه اي را مي فروشند و بازار عقيده فروشي راه انداخته اند. مي خواهم مسايلي را بگويم، اما روحيه انساني من اين اجازه را به من نمي دهد. مثلاکسي که در نقدي عليه داريوش مهرجويي مي نويسد، آيا به اندازه او فيلم ديده، موسيقي گوش کرده، به اندازه او دنيا را گشته؟ به اندازه او در جهان، فيلم ديده يا عاشق شده؟ به اندازه او در خيابان ها قدم زده؟ اصلااين مقوله را مي شناسد؟ ... مگر آن به اصطلاح منتقد کيست که او بايد بگويد فيلمت بايد اينطوري باشد و منِ فيلمساز بگويم چشم. در همين سالن سينما عده اي در تاريکي به من مي گويند چه بکن. درحالي که جايگاه من در روشنايي مشخص است و من در روشنايي ايستاده ام.
آيا منظورتان اين است که متوجه فضاي فيلمتان نشدند؟
مساله خيلي شخصي تر از اينهاست. انتخاب ها از قبل صورت مي گيرد. مثلااينکه شش ماه گذشته ارتباط فيلمساز با فلان منتقد چگونه بوده، مهم و تاثيرگذار است. آنها از نقدهاي جهاني و فيلم ها چيزي متوجه نيستند. همان فيلم هايي که از گوشه خيابان خريداري مي کنند، فرصت ديدنشان را هم ندارند و مدام در سايت ها پرسه مي زنند و اگر بگويم در قفس را که باز کنيد بيرون مي آيند مي شوم فاشيست! بعضي هايشان ۲۰سال قبل يک فيلم ساخته اند و آن را هم پنهان مي کنند! من نسلي هستم که با نقدهاي پرويز دوايي، پرويز نوري و جواد طوسي آشنا شدم. به دليل اينکه جواد طوسي فيلم هاي من را دوست دارد با هم رفاقت داريم. اينطور نيست که چون با من رفاقت دارد، پس فيلم هاي من را هم دوست داشته باشد. وقتي او فيلم من را نقد مي کند دليل سينمايي مي آورد. آن دليل مهم است. آن دليل ميزان دانش او را نسبت به سينما و اطراف خودش نشان مي دهد. اين شخص پيرامون خودش را مي شناسد و اين پيرامون شامل سياست و خيلي چيزهاي ديگر هم مي شود. ولي اين به اصطلاح منتقدان انتخاب فيلم هايشان، جهت گيري هاي سياسي و جناحي شان از يک تفکر «نيست درجهان» مي آيد.
تفکري که پشتوانه اي نداشته باشد، تفکر نيست.
تفکري که در آن جغرافيا بيشتر به فکر سيرکردن شکمشان هستند و به اين مسايل خيلي دقت نمي کنند. مثلاکسي فيلم متروپل را که هنوز در حال ساخت است و تمام نشده، نقد کرده است. نقدش هم در مورد فيلم نبود، توهين خانه اي بود که درش را باز کرده بودند. اين افراد پشت چيزي پنهان مي شوند که فعل ندانستن سينما و ادبيات را با هم دارد. بعضي از اين افراد حتي کتاب بنده را نخوانده اند و حتي اطلاعي از آن ندارند.
پيش از اين گفته بوديد که قهرمان هاي مرد فيلم هايتان ديگر پير شده اند. به همين دليل در متروپل قهرمان فيلم يک زن شده است؟
قهرمان فيلم من همان دو مرد جوان درون سينما هستند که زن به آنها پناه مي برد. آنها همان قهرمان هاي فراموش شده هستند و از کاغذهاي کهنه و زردشده پشت ويترين بيرون آمدند. البته بايد همانجا بمانند. همانجا مي مانند تا دوباره زنده شوند و باري ديگر آن سينما ساخته شود.
به نظر مي رسد چيزي که سال ها در سينما فراموش شده در متروپل به آن توجه شده. گفت وگوي رودرروي دو زن و فراهم آوردن فضاي گفت وگو در سينما...
کسي که دعوا را به وجود مي آورد، بيرون سينماست. خانمي که دعواساز و به دنبال پول است بيرون سينماست. کسي که درد کشيده و روي پاي خودش فرزندش را بزرگ مي کند پناهنده سينماست. آن خواهر و آن پسر جوان که ميز ها را جمع مي کنند، پناهنده سينما هستند. جايي مي گويد «من ديگه جايي دارم و تو خيابان و لاله زار هم نمي رم و همينجا هستم.»
در حالي که دارودسته مظفر (يوسف مراديان)، شردرست کن فيلم، اعتقاد دارند که «هرچي شره توي سينماست.»
بله. به همين دليل کسي از آنها وارد سينما نمي شود.
سکانسي که خسرو و خواهرش توي در هستند و اطرافشان را نگاتيو فرا گرفته، يادآور گذشته سينماست.
کاملا. اينها پناهندگان سينما هستند. مي ماند مساله اي که در من خيلي وجود دارد و با آن درگيرم؛ جايي که کامپيوتر وارد زندگي خصوصي و هستي ذاتي من مي شود. هميشه معتقدم آدم ها - دو شاعر يا دو قاتل - در هر شرايطي که با هم روبه رو مي شوند، وقتي از يکديگرخواسته هاي انساني داشته باشند و چشم توچشم شوند خيلي سريع تر به فراز و به نتيجه مي رسند. هر چقدر تماس چشمي نداشته باشند سبع تر و تندخو تر مي شوند. اين دو زن تا وقتي شيشه ميانشان حائل است و همديگر را نمي بينند به هم مي پرند و به محض اينکه چشم درچشم هم مي شوند لبخند مي زنند.
اين همه مقدمه چيني براي رسيدن به اين نقطه چيست؟
چون اينطور نيست که به سرعت به اين مرحله رسيده اند، اين دو وقتي به دو انسان تبديل شده اند و در چشم هم نگاه کرده تازه با يکديگر گفت وگو مي کنند. زيبايي و والايي انسان که در نگاهش است به کلمه تبديل مي شود. اين دو وقتي روبه روي هم هستند با نسيمي که به چادر و روسريشان مي وزد همديگر را پيدا مي کنند. حالايکي شان بچه دارد و ديگري مي خواهد بچه او را ببيند.
يعني کم کم از بدويت به گفت وگو مي رسند؟
بله. به همين دليل معتقدم اگر کارهاي خودمان را خودمان انجام دهيم و به هم نگاه کنيم، خيلي از وحشي گري ها از بين خواهد رفت.
چرا دعواها پشت شيشه اتفاق مي افتد؟
چون آنها نبايد وارد سينما شوند. يک وجودي در بيرون است و يکي هم داخل که متعلق به من است که هر شاعر، نويسنده و فيلمساز آن را دارد. يک خلوت براي اتفاقات، براي اجراي عاشقانه ها و تندي ها و مسايل اجتماعي اش دارد که در خلوتش اتفاق مي افتد و به ايده آليسم نزديک نمي شود و همانجا مي ماند. بيرون، يک اتفاق است و از اين شيشه به اين ور داخل سينما متعلق به من است. مي خواهم در آن شعر يا مرثيه بگويم و تقديسش کنم. آدم آنجا، آدم است. من سينما را اينطور دوست دارم.
خاتون اول به سراغ زن اول آقاي ماندگاري (شقايق فراهاني) مي رود. درواقع او از داخل سينما سر آشتي را باز مي کند؟
اگر خاطرتان باشد در ابتدا آدم بد ها دم درمي آيند و سه تا توي سينما در را باز مي کنند، سه به سه مي شوند. بعد مي گويند کسي که قانون اين طرف را مي داند وارد شود. آن وقت آن سه تا بيروني به هم نگاه مي کنند.
چرا خاتون بعد از صحنه تصادف به سختي سينما را پيدا مي کند و بعد واردش مي شود؟
وقتي خاتون تصادف مي کند تا رسيدن به متروپل زماني طولاني طي مي شود. در باران مي دود، زمين مي خورد، حتي خودش را مي کشد. چون بايد اين راه را برود. اين راه، آييني براي رسيدن به سينماست. بايد زمين بخوري و خون آلود شوي. براي رسيدن به سينما بايد درد بکشي.
باران هم مي بارد. خاتون در راه رسيدن به سينما تطهير مي شود.
کاملادرست مي گوييد. همه اين مسايل با فکر انجام شده و اينطور نبوده که بعد از ساختن فيلم، مفهومي برايش بسازم.
دو مرد جوان فيلم با بازي محمدرضا فروتن و پولاد کيميايي، مردان آرماني هستند که اصلاتوي سينما هستند و از آنجا بيرون نمي آيند و در دنياي واقعي دنبالشان مي گرديم. آيا اينطوري است؟
بله. آنها هيچ چشمي به خاتون ندارند. بلد بودم ميان آنها رابطه عاشقانه اي به خاطر پول يا بچه ايجاد کنم. وقتي پولاد مي گويد من موتورسوارم و مي توانم بروم بچه شما را با لباس گرم برايتان بياورم، هر کسي باشد اين پلان ها را مي گيرد؛ اما من در فيلم نگذاشتم. چون آن بچه بايد بيرون سينما بماند و وقتي تکليفش معلوم شد وارد سينما شود. اتفاقا مي توانستم تصاوير زيبايي خلق کنم. زير باران، پولاد با موتور يک بچه را در آغوش بگيرد و به مادرش برساند و اتفاقا به سينماي من نزديک بود. حتي سر صحنه پيشنهاد دادند که چنين کاري کنم؛ اما اگر بچه وارد سينما مي شد نمي توانست اين دعوا ها را تحمل کند. پس بايد تکليفش در آينده روشن شود. ولي در فيلم آن کسي که تکليفش روشن نيست «موتور» هاست که بايد از سينما بروند.
پولاد و فروتن خيلي خوب بازي کردند.
اتفاقا پولاد مسايل من را خيلي خوب درک مي کند. او مي گفت يک بار به من گفتند تو از بالانگاه مي کني. گفتم براي شما بالاست. من در آن جايگاه به دنيا آمده ام. اطراف من اخوان و شاملو بودند و اصلابلد نيستم وارد دفتر يک تهيه کننده شوم و بگويم سلام عليکم، يک نقش به من بده. متاسفانه درندگي اطرافمان زياد شده است. خيلي در موبايل ها به هم ناسزا مي گويند، پيامک مي زنند، انگارنه انگار انسانيم. مردم قهرمان نمي خواهند، همبرگر و تلويزيون و بازي هاي کامپيوتري مي خواهند. وقتي دغدغه هاي همبرگر نداشته باشند و وقتي هم دغدغه هاي همبرگر داشته باشند، آن موقع قهرمان مي خواهند. داريم جايي زندگي مي کنيم که بي عاطفه بودن و بي تفاوتي يک امر عادي زندگي وروزمره است! کتک زدن بچه راحت تر از آموزش و پرورش است. الان اينگونه است که مشکل مردم بي تفاوتي است و آنهايي که مي دانند تفاوت چيست، مي گويند من هم بايد مثل اينها بي تفاوت باشم. چون نمي توانند اقليت باشند. به قول همينگوي، جهان جاي خوبي است، ارزش مبارزه کردن با آن را دارم.
چرا خاتون که مي توانست از دست آدم بدها از در پشتي فرار کند، اين کار را نکرد؟
فکر کنيد زني که يک بار در زندگي اش شانس مي آورد و مورد حمايت مردي مثل ماندگاري واقع مي شود، تا آخر عمر به پاي آن مرد مي ايستد و حتي مي گويد کاش قبر اين مرد در خانه ام بود تا هرروز سر مزارش مي رفتم. خب احترام به زن يعني اين، نه اينکه نقشش زياد باشد. احترام به زن اين است که اين خانم وقتي دوره کشاورزي تمام مي شود و به تهران مي آيد؛ ادعا مي کند که بهشته اجازه نداد وارد کار مواد مخدر شوم. او مرا را به اين مرد معرفي کرد و من همسر اين مرد شدم. مگر مي شود براي يک مرد زن نبود؟
او براي «مرد»، «زن» است، وگرنه براي نامرد، نازن است. اين احترام به زن است. در فيلم قرار بود اين صحنه باشد که خاتون در پيري اش مي گويد تنها شبي که احساس راحتي کردم، شبي بوده که دو مرد در سينما از من حمايت کردند. بعد از او درباره آن دو مرد سوال مي شود. مي گويد از آن به بعد ديگر آنها را نديدم و همه جا را دنبالشان گشتم. صبر کردم تا سينما ساخته شود و دوباره آنها را پيدا کنم.
چرا اين صحنه را در فيلم استفاده نکرديد؟
چون نمي خواستم از اين سينما خارج شوم. وقتي با خاتون وارد اين سينما شدم بيرون نرفتم. خاتون هم در سينما ماند.
نظرتان درباره واکنش هاي منفي برخي ها هنگام نمايش فيلم چه بود؟
کساني که اين فيلم را همراه با لکنت مي دانند با سينما کار ندارند و به دنبال حواشي اند. فرض کنيد افرادي در نمايشگاه کتاب، غرفه هاي «کافکا» و «همينگوي» را شلوغ کنند. قطعا اين شلوغي تاثيري بر نوشته هاي آنها ندارد. بعضي ها هستند که در سينما دست مي زنند و توهين مي کنند، اما براي سينما چه کرده اند؟ متاسفانه ما چه بي باک تقلب مي کنيم. متقلب از تقلب هراس ندارد. با اين حال بهتر است حرف نزنم. چون به قول مولوي؛ خموش باش، خموش باش.